میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

شمارشه معکوس

       سلام پسره قشنگم هفته سی و ششم هم تموم شد و داریم با هم وارده هفته سی و هفت می شیم باورت می شه من که باورم نمی شه یعنی چیزی به اومدنت باقی نمونده و پره پرش یه ماهه دیگه اس که تو بغلمی ، اما تا نیای تو بغلم و از نزدیک نبینمت باور نمی کنم که مامان شدم   .   از هفته گذشته برات بگم از روزه پنجشنبه روزه بعد از عمله بابایی ، که صبح با دلشوره تمام زنگ زدم به عمو امیر که حاله بابا رو بپرسم که گفت : بابایی داره صبحانه می خوره و امروز هم مرخص می شه اینقدر خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم و از خوشحالی همش حرف میزدم بیچاره مامان اشرف؛  بلاخره بابایی ساعته سه اومد و ...
26 مرداد 1390

عمل پای بابا جونی

سلام عسلم   نمی دونی چقدر لذت بخشه لحظه های کناره هم بودن       اصلا باورم نمی شد که بابایی کنارمه حضورش دلمو گرم می کنه یه شادی خاصی بهم میده امیدوارم هیچ کس بدون همسرش نباشه    روز دوشنبه اولین کاری که کردم واکسنه کزازم رو زدم که تا حالا زدنش رو پشت گوش انداخته بودم و تا خانومه سوزن رو وارده دستم کرد تو یه تکونه خیلی محکم خوردی ، که همش بهت می گفتم نترس پسرم ، من پیشتم   . و بعدش خودم رو کشتم تا غروب شد و با محمد رضا   ( خواهر زاده ام که واسم مثله داداشیه که هیچ وقت نداشتم ) رفتیم فرودگاه ، تا رسیدم چند دقیقه بعد بابا...
20 مرداد 1390

بابایی فردا میاددددددددددددددددد

سلام پسره گلم   بلاخره انتظارمون داره تموم می شه و بابایی فردا شب این موقع پیشمونه    تو هم کلی از این موضوع خوشحالی و یک لحظه هم امروز تو دلم آروم و قرار نداشتی شبیه یه موشه کوچولو که زیره به ملافه حرکت کنه امروز جای آرنج و پات روی دلم حرکت می کرد امروز رکورد زدی واسم مامانی     فردا ؛ خودم می خوام برم فرودگاه دنبالش ، البته مامان اکرم می خواست بره دنبالش اما نمی دونی من با چه نرفندی نقشه سوار کردم تا خودمون با هم بریم آخه دلم طاقت نداشت بشینم خونه ؛  دوست داشتم از اولین لحظه با هم ببینیمش . آخ خدا جونم هزار بار شکرت   . ...
16 مرداد 1390

اتفاقاته هفته سی و سوم

سلامممممممممممممممممممممممم قند و عسله مامی   مامی ماشالله یه شکمی واسه خودش دست وپا کرده   و با رونده بزرگ شدن شکمم توانه من هم کم میشه هفته قبل با مامان اکرم رفتیم بیرون و من مجبور شدم سه طبقه رو باهاش برم بالا که عزیزم چشمت روزت بد نبینه رفتم بالا اما دیگه نمی تونستم بیام پایین مونده بودم وسطه پله ها، دو تا پاهم عضله هاشون کامل قفل کرده بود نمی دونی  با چه بد بختی خودمو پایین رسوندم اما بعدش تا  دو روز  از درد خوابیدم انگار یه تریلی هیجده چرخ از روم رد شده بود اصلان فکر نمی کردم که اینقدر فرق کرده باشم .       روزه سوم مرداد هم نوبته دکتر تغذیه داشتم که با کم...
9 مرداد 1390

تولده بابا دانیال

    سلام نفسم امروز یکی از بهترین روزای زندگیه منه آخه امروز تولد باباییه پس بابا جونی : ایشالله صد ساله شی نه صد و بیس ساله شی نه صد وبیس سال کمه همیشه زنده باشی بهترین بابای دنیا و تنها تکیه گاهه من دوستت داریم و همیشه به بودنت افتخار میکنیم       اینم عکسه بابایی تو پنج سالگی (حدودان )   عاشقتم نفس           ...
8 مرداد 1390

تولده فرشته کوچولوی مامان

  ای جانممممممممممممممممممممم قند و عسلم مامی امروز خیلی خوشحاله برای اینکه فرشته کوچولوی مامان  ، گیسو جونم بدنیا اومد ان شالله واسه مامان و بابای مهربونش همیشه زنده باشه . عزیزه خاله ؛ خوش اومدی قشنگم     ...
1 مرداد 1390

عاشقتم خدایا

سلام  ای تنها بهونه واسه ئ نفس کشیدن هورااااااااااااااااااااااااا  قوربونه اون دله پاک و کوچولوت برم من ، فرشته ی معصومه من مطمئن بودم که خدای مهربون هیچ وقت دعای تورو رد نمی کنه ،  دوستت دارممممممممممممممممممممممممممم  پسرم  ،به اندازه هر چیزی که توی این دنیا نهایت نداره ای خدای مهربون عاشقتم ، چجوری ازت تشکر کنم که بتونم ذره ایی از لطفی رو که در حقم کردی جبران بشه  از اینکه تو هر نفس باهامی ممنون از اینکه همیشه حمایتم می کنی ممنونم ، خیلی مهربونی خدا جوون و اینکه : عزیزم ، مهربونم ، تکیه گاهم : دانیالم از اینکه ما رو تنها نمی ذاری و ب...
29 تير 1390

دعا

  قند و عسله مامان سلام صبحت بخیر عزیزم اومدم تا با هم تو این لحظه دعا کنیم و از خدای مهربون بخوایم که استاده بابایی dr . chen اجازه بده تا بابایی پیشه ما بیاد ، قوربونه اون دله پاکه کوچولوت برم اگه تو از خدای مهربون بخوای حتمان قبول می کنه ، ای خدا جوون کمک کن باز ما بنده ها کارمون گیر کرد ، خوب آخه چی کار کنیم جز تو چاره ایی نداریم . خدایا یعنی می شه دله سنگه دکتر چن اینقدر نرم بشه بهش بگه همسرت الان خیلی بهت نیاز داره از اوله ماه رمضون برو ، اگه تو بخوای میشه حتمان .  خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
27 تير 1390

هفته سی و دوم من و قند و عسل

سلام جیگله مامی       فدات بشم که  تو اون جای تنگ و تاریک نشستی و شدی همه دنیای من  چند روزی خاله زهره اومد پیشمون که تنها نباشیم  اما سه روز پیش رفتن به سفر آخه تعطیلات نیمه شعبانه و 4 روز تعطیله و واسه من که جایی نمی تونم برم  حسابی کسل کننده اس ،  ( آی بابا جونی کجایی ؟؟؟ ) همه لحظه هامو با  وجوده تو پر می کنم ، راستی اگه تو نبودی من چی کار می کردم ؟   الان هم که دارم واست می نویسم ساعت 12.5 نیمه شبه  و خونمون داره می لرزه از صدای عروسی همسایه و منم تنها نشستم به آهنگ هاشون گوش میدم  که خیلی هاش هم ما...
26 تير 1390

اعتراضه بابایی درباره اسمه وبلاگ

    چندین باره که بابایی  بهم میگه :  نقطه ؛  فقط نقطه آغازه زندگیه توئه ، آخه من تو اون موقعه که این وبلاگه درست می کردم فقط به حسی که خودم داشتم فکر می کردم  و از احساسه درونه بابایی خبر نداشتم . بهمین دلیل منم به اعتراض بابایی گوش دادم : و اسمه وبلاگ رو ، از آغازه زندگی من به ، نقطه آغازه زندگی ما تغییرش میدم . دوستداره تو : مامان و بابایی ...
21 تير 1390